وقتی که تحقیر میشویم تمام روزنه های بدنمون هم بی صدا گریه میکنند و اشک میریزن و ما چه جاهلانه احساس میکنیم که عرق کردیم.
نوشته شده توسط تو
بن بستها را تنها تا انتها رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم...و این بار خودم هم بن بست شدم...
پینوشت:بدک نیست همدیگرو ببینیم شاید اونجا ما هم کمی از خفا در اومدیم و شناسایی شدیم...
اگه پایه هستید برید پیش حسین رها (قمار باز) و اعلام آمادگی کنید و پیشنهاد بدین قرارمون کجا باشه بهتره...
نوشته شده توسط تو
هر روز صبح مردک به این امید از خواب بیدار میشد که در تاکسی با پهلویش بازوان زنی را نوازش کند و هر شب با خیال آن زن که شاید اصلا صورتش را هم ندیده بود به خواب میرفت.
نوشته شده توسط من
از تکنولوژی میترسم...
احساس میکنم تکنولوژی دستهای مرا بسته و گلویم را میفشارد...
وحشتی که از تکنولوژی دارم باعث شده کندتر حرکت کنم...خیلی کند و آهسته...
انگار تکنولوژی عزراییل زندگی من است...
کاش میشد در سنتی بودن لم داد و زندگی کرد...با طیب خاطر...بدون هیچ اضطرابی...
نوشته شده توسط تو
همیشه نباید نخ داد...
بعضی وقتا باید نخ گرفت...
لطفا اگه از کسی خوشتون اومد هول نشید یهو کلافتون رو باز کنید...
نوشته شده توسط تو
اگر دست من بود روزی به اقیانوس آرام میرفتم و قسمتی از آرامشش را برای خودم بر میداشتم و آن را نا آرام میکردم که دیگر آنگونه لش وار خودش را در تکه ای از زمین ما ولو نکند .
نوشته شده توسط من
نمیدانم نوشته هایم مرا مینویسند یا من آنها را
اما هرچه هست آنها مرا از هر کسی بهتر میشناسند!
نوشته شده توسط من
قطره ی باران صورتش را به پنجره ی اطاقم چسبانده و مرا تماشا میکند که چگونه میبارم
نوشته شده توسط من
هامون(جلسه پوست کنی) و بهروز (یاوه های شب حوصله) هم رفتند...
و چقدر بی صدا.....
و بعد از رفتنشون هیچ بارونی نبارید انگار...
نوشته شده توسط تو
وقتی زیراب یکی و میزنن دقیقا کجاشو میزنن؟
الهام گرفته از اراجیف آلن
یاد بود نوشت: جای دون ژوان خالی که بیاد یه کامنت جانانه بذاره واسه این پست.
نوشته شده توسط من
یهو احساس کردم دارم تو خودم پیچ میخورم
انگار گردابیه از خودم تو خودم
از این طرف خودم پرت میشم اون طرف خودم
سرم گیج میره
احساس میکنم تمام پوست بدنم داره از هم باز میشه
از پشت گردنم باز شدنش رو حس میکنم
یه چیزی از انتهای کمرم داره میریزه رو زمین...
چکه نمیکنه یهو میریزه
باید حادثه ای باشد
دستم رو میبرم اون قسمت از پشتم
سرد سرد سردم...
به تاریکترین نقطه سیاهی رسیدم...
انگارکه غرق شدم تو این سیاهی...
یه چیزی مثل ریشه تو بدنم حس میکنم...
بدنم داره تکه تکه میشه انگار...
سوز میاد تو بدنم...سوزی که باعث شده مغز استخوانم بماسه...
افتادم رو تختم انگار فرق سرم بازه...انگار پاهام کف نداره...
سرم داره گیج میره...
نوشته شده توسط تو
میگویند خداوند صلاح بنده خویش را میداند...
اما گاهی صلاح خداوند سلاحی میشود در روح ما...
نوشته شده توسط تو
ظاهرا جوانی من به درد کسی نمیخورد...
هیچ کس آن را نمیخواهد ...
حتی خودم.
نوشته شده توسط من
من طغیان عقده های سرکوب شده کودکیم هستم
که اینک تا این اندازه پست و حقیر و اندوهناکم...
پی نوشت: حداقل عاشقم نشدیم تو عشق شکست بخوریم بیایم از شکستای عشقیمون بنویسیم...به خاطر همین مجبوریم فقط گند و کثافتای درونمون رو اینجا بالا بیاریم...شرمنده...
نوشته شده توسط تو
این روزها دنیا برایم همچون کفشی است که پایم را میزند
و کتی که دگمه هایش بسته نمیشود
نوشته شده توسط من
و همه خود را در کوله پشتی ام جمع کردم که نبینم این حجم وسیع را
و میدانم که این یعنی فرار...
نوشته شده توسط تو
جنین سنگینی کرد ...
تحمل کوریون کم بود...
نازک شد ...
پاره شد ...
جنین از بین رفت .
نوشته شده توسط من