چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

مذاکره

میخواهم کمی در کوچه پس کوچه های ذهنم با خدایم  قدم بزنم  

شاید با هم به تفاهم برسیم  

 

نوشته شده توسط من

حقیقتی که ما دلمان نمیخواهد ببینیم حتی با انکار هم از بین نمیرود!

گیرم که تمام زندگیمان هم سیاه باشد...

گیرم که تمام دیوار اتاقمان را سیاه کنیم...

گیرم که انزوا پیشه کنیم...

گیرم که سکوت کنیم...

گیرم که تمام پرده های اتاقمان را بکشیم...

گیرم که داخل چاه باشیم...ته ته ته چاه...

گیرم که دیوار بکشیم دور خود...

گیرم که تمام پنجره ها را کور کنیم...

با هجوم خورشید در پس اینها چه میکنیم...

این حقیقت را که هر روز خورشید طلوع خواهد کرد را چطور انکار خواهیم کرد...؟

چقدر از این حقیقت آفتابی منزجرم...



نوشته شده توسط تو

وحشیانه میدرم

دهانت را تقدیم من کن...

قصد دارم دهانت را پاره کنم...

میخواهم وقتی که پاره اش میکنم خون بر صورتم بپاشد ...

و تو زیر دست من فقط نگاه کنی... طعم خون را در دهانت به همراه یک سوزش عمیق حس کنی ... و کیف کنیو کیف کنی و کیف کنی...

لبهای خشکت را جر دادن چه لذتی دارد...


نوشته شده توسط تو


چوب زندگی

اگر سکوت کرده ام به روی زندگی، به پای خوب بودنم نگذار  

روزگار با ضربه هایش مرا لال کرد.

فقط گه گداری لبخند میزنم  که بداند هنوز هم مقاومم برای ضربه هایش.

 

نوشته شده توسط من

...

لایه های پوستم از درون باز میشود،بی مهابا فریاد میزنم و با فشار فریادهایم تمام عقده هایم مثل کرم از تناسلی ترین آلت بدنم بیرون میریزد، تمام کرمها شکمهایشان بر آمده...باردارند انگار... شکمهایشان را میشکافم از وسط و تمام تخمها را با ولع میبلعم. آه... هر چه نگاه میکنم تمامم شده سیاه چاله...سیاه چاله هایم خود نمایی میکنند....انحناهای روحم زاویه دار شده، شکسته.تمام روحم  بین خطوط زاویه دار محبوس شده است....تمام شکست هایم را ساز کوبه ای کردم.باید با روحم بنوازم، با صدای بلند مینوازم...ساز کوبه ای را میشکنم.تمام احساساتم قطع نخاع شده است.میسوزانم خود را...بدون اینکه خاکسترم را در باد رها کنم.حتی از خاکسترهایم هم کرم های عقده باردار خواهند شد!

صدای لالایی مادر نمی آید....


نوشته شده توسط تو

دور شدن از من

میخواهم بروم از من  

خودم را از خودم پنهان کنم  

باید با خود وداع کنم   

 این روزها زیادی به خود دچار شدم


نوشته شده توسط من

حق السکوت

این همه آدم تو زندگیشون یه عالمه فهمیدن و فقط سکوت کردن...زندگی کی میخواد حق السکوت این همه فهمیدن ولی سکوت کردن رو بپردازه...؟؟؟


نوشته شده توسط تو

جهنم برتر از بهشت

ترجیح میدهم با فرمان دل خودم به جهنم بروم تا به فرمان دل او به بهشت ...

 

نوشته شده توسط من

باز هم از عقده ها...

نه کسی در رویای من است نه من در رویای کسی...

مردم از بی رویایی...

چرا هیچ کسی به من نمیگوید سالها دوستت داشتم ولی هرگز نگفتم...


پی نوشت:چقدر الان که این پست رو مینویسم از خودم بدم میاد...

این پست با رنگ سفید نوشته شده... بس که ازش متنفرم و بس که حالم رو بهم میزنه دلم نمیخواست سریع خونده بشه...



نوشته شده توسط تو

بیهوده بودن ها

ذیگر باید رفتی در کار نیست 

 باید  ماند  

باید کودکانه دل به این دنیا بست  

 

نوشته شده توسط من