چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چشماتون رو ببندید بعد تصورش کنید

فک کن از یه ارتفاع هزار متری پرت بشی توی یه استخری که عمقش هزار متره...


پینوشت:نمیدونید چقدر دارم با این کلمات ور میرم که بتونم بگم چه حسی و حالی دارم این چند وقته...بالاخره موفق میشم فقط باید کمی صبر کنید.



نوشته شده توسط تو


شما هذیان بخوانید اما برای من واقعیت است

سر انگشت احساسم را میکشم رو دیوارهایی که مرا در بر گرفته.بعد تمام بدن خود را لمس میکنم.اول پیشانی سپس ابروها و چشمها, چشمهای براقم,میکشم سر انگشت احساس را بر روی گونه و بینی بر روی لبها, به اینجا که میرسم کمی مکث میکنم.لبها تمنای بیشتری دارند انگار.انگشتانم از روی لبهایم سر میخورد و میخزد بر روی گردنم و تمام بغض های گلو و حرفهای نگفته را نوازش میکند که بعد از چند ثانیه اشکهایم سرانگشت احساس را تر میکند.

احساس میکنم موهایم خوشبو تر شده است,انگار تمام بدنم فرو رفته در گلبرگهای میخک قرمز و نبض احساسم تندتر میزند. این روزها روحم مثل باغی بزرگ شده است اصلا انگار درونم پروانه ها پرواز میکنند یا شاید هم میرقصند فقط تنها چیزی که آزارم میداد تا یک ساعت پیش این بود که  نمیدانستم این چه رازیست وقتی پروانه ای از درونم بیرون میپرد چرا دیگر باز نمیگردد.اما حالا میدانم تعبیرش چیست و بگذارید تعبیرش برای من و تنها برای من مثل یک راز باقی بماند.فقط این را بدانید دوباره باید سرانگشت احساس را روی دیوارهایی که مرا در بر گرفته بلغزانم...


نوشته شده توسط تو



شلغم یا همان شل ِ غم

گاهی غم های آدم سرکش میشوند, این همان لحظه ایست که تو شلغم میشوی.یعنی شل غم هایت میشوی و این باعث میشود که نتوانی حتی قدم از قدم برداری...


نوشته شده توسط تو

شبها با خودم در خلوت راحت ترم...

اگر شب در کنار تو بمانم, فردا تمام روز را باید در تنهایی به دیوراهای اطرافم چنگ بزنم. و هرگز, هیچ وقت, هیچ کس نفهمید من شبها چقدر شکننده تر میشوم...


نوشته شده توسط تو

امشب میتوانید دیوانه خطابم کنید

این روزها باد میوزد در من, سرانگشتانم را باخود برده, نگاه هایم را پراکنده, باد هو هو میکند در من و مرا هم با خود همصدا کرده...دلم میخواست بلد بودم با نی بنوازم تا با یک نفس این بادها را در نی خالی میکردم که همه مردم بفهمند درونم چه نی نواییست...

این روزها حس و حال دیگری دارم...


نوشته شده توسط تو

فاصله من تا ها اندازه یک پَریست...

از من تا ها یا شاید اینجوری بنویسم بهتر باشد از من طا ها فاصله زیاد شده است و من این فاصله ها را در یک بی حسی عمیق لم داده ام...


نوشته شده توسط تو

راهش فرق میکند با رسمش

شاید این راهش باشد اما مطمئنا رسمش این نیست...


نوشته شده توسط تو

طبیعت درونم

دیشب درختی رویید روی شانه هایم و روی موهایم یک سنجاقک نشست...


نوشته شده توسط تو

کنج دنجیست این تنهایی...

نترس کوچولو, اینی که الان افتادی توش اسمش تنهاییه.فقط یادت باشه کسی اینجا نیست دستت رو بگیره.

دلبرک  کوچک یادت نره که اینجا نوازش یه توهمه...


نوشته شده توسط تو

برای غریبه به حرمت تمام بودنهایش

پشت دیوارم ایستاده بودی, شبها.صدایت را میشنیدم.آرام و شمرده میگفتی.تو پشت دیوار صحبت میکردی و من لم داده بودم در خودم و دلم میخواست به صراحت بگویم گم شو عوضی حالم را بهم میزنی اما آهنگ صدایت گوش نواز بود,حرفهایت نرم بود و این قدرت صراحت را از من میگرفت.شبها پشت هم میگذشت تا اینکه از یک شب به بعد دیگر صدایت نیامد.ناگهان رفتی...

مستاصل شدم,هر شب فریاد میزدمت.نمیگفتی هستمت چون نبودی ام و من باز هم پشت دیوار ماندم.هر شب به امید شنیدن صدایت از پشت دیوار گوش تیز میکردم اما بس که نبودی گوشم کند شد.

تا دوباره از راه رسیدی.صدای قدم هایت را از دور میشنیدم و بی مهابا گوشم را چسباندم به دیوار.دوباره نجوا کردی و من گوش میدادم.صدایت سنگین بود و میگفتی سنگینی کویر روی روحت مانده.

غریبه, طعم تلخ زندگی را با شهد کلامت شیرین نکردی اما قابل تحمل شده بود انگار, هر چند باز هم ته گلوی زندگی تلخ بود.

قطر دیوار و ضمختی آن روحم را زبر میکرد پس دیوارم را برایت محو کردم و تو آمدی ایستادی روبرویم.دلم میخواست لمست کنم,ببویمت,بنوشمت.در آن بعدازظهر بود که به تو گفتم وارد شو به میخانه درونم و از آن روز به بعد شراب عشق را با تو شروع کرده ام به نوشیدن ...

باید به تو بگویم غریبه نمیدانی برای اولین بار در میخانه درونم با عشق شراب نوشیدن چه لذتی دارد وقتی تو هستی...


پینوشت:خیلی آهسته پیک بزن با من غریبه دلم میخواهد نرم نرمک مستت شوم...


نوشته شده توسط تو

زوری ارضا نمیشه, باید قلقش رو بلد باشی

آقا روح این پست میخواد ارضا بشه,لطفا با کامنتاتون که تو این چند وقت توی دلتون مونده بود ارضاش کنید...

فقط حواستون باشه که قبلش خوب تحریکش کنید...آخه بار پستای دیگه هم روی شونه این پسته, به همین خاطر سخت گیر شده...


پینوشت:اگه عشق بازی بلد نیستید لطفا حرف نزنید.


نوشته شده توسط تو

همینه دیگه

وقتی از همه آدما متنفر میشی همه آدما هم ازت متنفر میشن. اون موقع هست که دیگه نباید زر بزنی و فقط باید خفه شی...


نوشته شده توسط تو

عذر تقصیر

میان فهمیدن و نفهمدین غوطه ور بودن...

میان انکارهای خود خوابیدن...

با دروغ های خود همبستر شدن...

با شعارهای روشنفکرانه بیهوده قدم زدن...

بی هدفی ها را یدک کشیدن...

اندیشه های لجنمال خود را بیهوده سیقل دادن...

خشم های فرو خورده خود را یبث شدن...

حرف های ماسیده در گلو را قی کردن...

عدم ارزش به خویش را با یک ارزشمندی وحشتناک بیهوده پوشاندن...

و تمام این دغدغه ها را هر روز مزه مزه کردن...کامم را زهرمار میکند...

و میدانم خودم مقصر اصلی همه این یاوه ها هستم و انگشت تقصیر رو فقط و فقط به طرف خود لعنتیم گرفتم و نه هیچ کس دیگر...


نوشته شده توسط تو

بوی خون تو, میپیچد مرا در خود

سرتاسر خیالم را گرفته بوی خون تو...


نوشته شده توسط تو

هر موجودی یه ماهیتی داره

دخترا تو ذاتشون محبت کردنه. پس اگه دختری بهتون محبت کرد بدونید فقط ذاتش داره به ماهیتش عمل میکنه و گولشون رو نخورید 

 

نوشته شده توسط من

از ما گفتن بود از شما شنیدین یا نشنیدنش به خودتون مربوطه

همیشه یادتون باشه از اومدن یکی توی زندگیتون ذوق مرگ و از رفتنش دق مرگ نشین...


نوشته شده توسط تو

تا وقتی توی رابطه هستی زل بزن توی چشماش و همه چی رو بگو

وقتی یک رابطه تمام میشود یعنی همه چیز به انتها رسیده.یعنی هیچ چیزی باقی نمانده.

پس بهتر است تمام حرفهایتان را در روز یا لحظه آخر بگویید اگر هم طرف مقابل به شما فرصت حرف زدن یا فحش دادن یا در آغوش گرفتن یا بوسیدن یا حتی گفتن اینکه حالم ازت بهم میخوره  یا هر چیز دیگری را نداده حتما دلش نمیخواسته.حتما چندی پیش تمام شده بودید و نمیدانستید.لطفا بعد از اتمام رابطه سعی نکنید از هر چه رسانه عمومی و خصوصی که در دسترستان است, مثل اس ام اس, آفلاین,وبلاگ, فیس بوک و... برای گفتن حرف هایتان استفاده کنید چون این کار تنها شما را حقیر میکند.


نوشته شده توسط تو

دستهای مهربونتون و از رو سرم بردارید

ترس نگاههای تند و داغ خورشید مرا به ماسیدن در خود عادت داده و شب بیش از پیش مرا به خودم وابسته کرد . 

 

نوشته شده توسط من

اندوه میچکد از من

آدم ها اندوهناکم میکنن, به شدت اندوهناک...


نوشته شده توسط تو

باران برایم تاریکی می آورد انگار

باران روشنی نمی آورد, فقط گاهی صدایم را خیس و سرما زده میکند...


نوشته شده توسط تو