چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

و نرسیدی و نرسیدی و نرسیدی

من هنوز یادم مانده، پله هایی را که از من عبور کردی...


نوشته شده توسط تو

این نوشدارو قبل از مرگ سهراب است

انگاربعد از اینکه او را عمیق نفس کشیدی تازه نفست بالا می آید...


نوشته شده توسط تو

اون شرافت شریف تره

فکر کن به اون شرافتی که یک بار کاملا از بین رفته باشه  و با خاک یکسان شده باشه و دوباره به دست بیاد...


نوشته شده توسط تو

حتی اگر موهایم آنقدر روشن نباشد که شبت را روشن کند

من دلم میخواهد چند تار از موهایم را بکنم بریزم در دستان تو، برای شبهایی که مرا نداری آنها را ببویی یا حتی ببافی...


نوشته شده توسط تو

من در همین لحظه فهمیدم که چقدر مبهوت اویم

آدمهای کمی هستند که آرام باشند، تنهایی را بفهمند، عمق اندوه را سر کشیده باشند، طعم هق هق را با نان و پنیر شام چشیده باشند، در زیر زمین زندگی کرده باشند و از این روزگار خورده باشند و خورده باشند و خورده باشند و به تو احترام ویژه ای بگذارند.

در این زمانه آدما حتی حوصله ندارند به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوشد دهند چه برسد به اینکه بخواهند سطر سطر روح تو را بخوانند.

و چقدر من باید خشنود باشم از اینکه کسی را دارم که موقع قهقهه زدنم عمق اندوه مرا که کنج لبم پنهان است میفهمد...


نوشته شده توسط تو

من نه شیرم و نه گرگ، من یک زنم

کسی دست مرا گرفته، سخت میفشارد. اما من یک موجود ذاتاً وحشی هستم.

وقتی وحشی میشوم دستش شل میشود و دقیقاً همانجاست که من به شدت میترسم. دلم میخواهد بگویم وقتی وحشی میشوم به جای اینکه دستت را شل کنی مرا رام کن. دلم میخواهد فریاد بزنم من هر چه وحشیتر میشوم ضیعف ترم، مرا محکم بگیر چون امکان دارد همین حالا بشکنم...


نوشته شده توسط تو

این اتفاق یهو میفته

ناگهان کسی می آید و با یک جمله گرد تنهاییت را میگیرد و تو دوباره تنهایی را حس میکنی...


نوشته شده توسط تو

کجا میچکی؟

تو از قلبم شُره کردی...


نوشته شده توسط تو

از حرفهایی که اثرشون تا مردن ادامه دارن

مرده ها هم گاهی گور خود را گم میکنند، بس که توی زندگی از این و آن شنیده بودند که گورت را گم کن...


نوشته شده توسط تو

من هزار برابر بزرگتر شدم

گُل انداختنم را تب کردی...


نوشته شده توسط تو

اینا میدونن چه خبره

بعضیا ذاتاً مهاجرن اما هرگز مهاجرت نمیکنن...


نوشته شده توسط تو

من حالم داره بهم میخوره

مثل یه سیاه چاله ای که هی میخواد منو بکشه توی خودش. این سیاه چاله به طرز وحشتناک و چندش آوری چسبناکه...


نوشته شده توسط تو

هر چیم که این فمنیستا خودشون رو بُکُشن بازم حقیقت همینه

یه زن اگه نتونه زیر سلطه یه مرد بره، مجبور میشه بره زیر سلطه مرد درونش و این یعنی مرگ زندگی یه زن...


نوشته شده توسط تو

از این آدما دوری کنید

بعضیا حتی خلوتشون هم خصوصی نیست...


نوشته شده توسط تو

اصلا یاد من افسانه ها را هم پریشان میکرد

مرا به خاک بسپارید، دیگر افسانه ها به یادم نمی آیند...


نوشته شده توسط تو

آی آدما حداقل حواستون باشه و فراموش نکنید چه کار کردید

آدما خودشون یه چیزایی رو ازت میگیرن بعد دوباره بعد از چند وقت بهت اعتراض میکنن که چرا نداریش.

مثل عزت نفس...


نوشته شده توسط تو

انگار که این لایه ها دور پایت پیچیده باشد. همان

تو لای کدام لایۀ زندگی گیر کرده ای که نمی آیی...؟


نوشته شده توسط تو

...

اندکی صبر سحر نزدیک است....... 

 

نوشته شده توسط من

قبول دارم که شناختن این بُعد توی آدما سخته

بعضی از آدما هستن که توی زندگیشون خیلی باهاشون شوخی شده. حتی توی جدی ترین مسائل زندگیشون هم باهاشون شوخی کردن.انتظار نداشته باشین وقتی با اینا  شوخی میکنید شروع کنن هر هر هر خندیدن، اینا گریشون میگیره.

با این آدما شوخی نکنین...


نوشته شده توسط تو

چون ما میدونیم آدم زیرِ زمین خیلی دردش میاد

شایدم یه وقتایی خیلی مقاومت کنیم که روی زمین بمونیم...


نوشته شده توسط تو