چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

غربت

گاهی اوقات آدم با خودش هم غریبی میکند.


نوشته شده توسط تو

لینک در کافی شاپ

من و تو اومدن به یک کافی شاپ که یه  سری رو انتخاب کنن و بدون اجازه لینکشون کنن. من و تو در حالی که دارن سیگار میکشن و با یه کافه گلاسه جلوشون شما رو انتخاب کردن و دارن راجع به چسبندگی ها شون صحبت میکنن. اگه میخواین از ما تشکر کنین که لینکتون کردیم یا اگه دوست دارین از لیست لینک های ما حذف بشین لطفا کامنت بگذارید.



نوشته شده توسط من و تو

حال خوب و بی حوصله

حالم یه جوریه. فقط حوصله ی حوصله نداشتن و دارم . دلم میخواد فقط پیاده راه برم. نمیخوام به خونه برسم. نمیخوام حوصلم سر جاش بیاد. دارم با این بی حوصلگیم حال میکنم. فقط میخوام راه برم و مردم ونگاه کنم. مردمی که حوصله دارن. میخوام ببینم چه فرقی با من دارن. به ظاهر هیچی ولی خوب حتما فرق دارن با من. حتی اگه اونا بی حوصله هم باشن مثل من نیسن. با اینکه اینطوریم ولی حالم خوبه. نمیدونم شایدم انقدر بده که نمیفهمم. هیچکس منو نمیفهمه . دلم میخواد یخ بزنم. بعد یکی بیاد داغم کنه. میفهمید؟  

 

نوشته شده توسط من

پدر آن دیگری

پدر آن دیگری 

 بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش بعدشم نظرتونو بگید  

رمانی بسیار عالی از زبان یک کودک, که تا 7 سالگی نمیتونه حرف بزنه و همه تصور می کنند که او معلولیت داره این کودک که الان در سن 20 سالگیه تمام اتفاقات و احساستدوران کودکیه خودش رو با همان تفکرات بیان میکنه  

قسمتهایی از داستان که به نظرم جالب اومد براتون مینویسم:  

من دیگر یاد گرفته بودم از مردمی که مرا خنگ یا عقب افتاده صدا می کنند چگونه انتقام بگیرم تا دلم خنک شود , و بتوانم دوباره با اسی و ببی بازی کنم تنبیه هم می شدم ولی مهم نبود از وقتی که بابای آرش به خاطر قیچی کردن کت و شلوارهایش کتکم زد و یک شبانه روز در اتاق زندانیم کرد, دیگر از هیچ تنبیهی نمی ترسیدم . از این که بدتر نمی شد.

کاش می تونستم فحش بدهم , تمام بچه ها فحش بلد بودند , خیلی دلم می خواست این کلمه های جادویی از دهانم بیرون بیایند ولی حیف!..

از میان تمام حرفها فحش را تشخیص می دادم , با دقت آنها را می شنیدم و به خاطر می سپردم , معنی بغضی را می فهمیدم , مثل پدرسگ, بابای آرش یکبار که نمی دانم چرا از دست آرش عصبانی بود به مادر گفت:

به این پدر سگ بگو دیگه تحمل این لوس بازیهاش رو ندارم .

عصبانیت او از آرش به اندازه کافی عجیب بود ولی این کلمه پدرسگ از آن هم عجیب تر بود .ما به اتاق خودمان رفتیم اس گفت:

دیدی بابای ارش هم فحش می ده !ببی گفت:

آره ...گفت: پدر سگ . یعنی بابای آرش سگه !

من گفتم عجب خنگیه این بابای آرش . بابای آرش که خودشه , پس یعنی خودش سگه ! وای که انروز چقدر خندیدیم . سه تایی دور اتاق چرخیدیم و هی گفتیم پدرسگ , پدرسگ , پدرسگ....

نویسنده : پرینوش صنیعی 

 

نوشته شده توسط من

کاریکلماتور

مهر، داد زد، اردیبهشت شد اردیجهنم

مهرداد زد، اردیبهشت شد اردیجهنم


نوشته شده توسط تو



پنجشنبه

از روزای جمعه بدم میاد . نه به خاطره اینکه میگن عصرش دلگیره . نه. کلا خوشم نمیاد. ربطیم به دلگیریش نداره دل من که زمان حالیش نمیشه. هروقت بخواد میگیره. براش فرقیم نداره که امروز چه روزیه که میخواد بگیره. ولی در عوض پنجشنبه هارو دوست دارم .چون فرداش جمعس. چه باحال یه روز و به خاطره اینکه فرداش قراره یه روز بد باشه دوست دارم. کاش میشد با خدا یا هر کی که مسول روزای هفتس صحبت کرد که تجدید نظری رو هفته بکنن که اگه بشه پنجشنبه ها رو بکنن دو تا به جاش شنبه هارو حذف کنن. 

 

پا نوشت : ...۴شنبه ۵شنبه ۵شنبه جمعه ۱شنبه

 

نوشته شده توسط من

واسه تو

اصلا دلم نمبخواد تورو اینجوری ببینم.  این حالت تو روح منو چسبناک میکنه. حتی اگه ناراحتم هست دلم نمیخواد کسی بدونه که تو دلش مریضه. اصلا لطفا دیگه کسی پست آخر تورو نخونه.  فقط خودم میخوام اون پست و بخونم .  

تو بهت بگم من از این حالتت اذیت میشه. عصبی میشه. روحش زخم میشه. اون وقت دلش میخواد بیاد یه شیشه لیدوکایین و خالی کنه رو تنت تا خوب شی. تا همه چی برات بی تفاوت بشه. تا دیگه اون مدیر عامل فلان فلان شده نتونه روحتو جر بده.  

پس خوب شو 

 

نوشته شده توسط منه ناراحت از تو

دلخواستنی های تو

اصلا حالم خوب نیست دلم میخواد دهن خودم و سرویس کنم. دلم میخواد بزنم تو گوش خودم به خودم فحش بدم.دلم میخواد به هیچکی محل ندم.دلم میخاد به خودم بگم خفه شو حرف نزن.دلم میخواد خودم و تحقیر کنم.دلم میخواد جورابامو اتو کنم.احساس میکنم بوی خون میادَ بوی تعفن. دلم میخواد بزنم تو دهن معاون مدیر عامل شرکتمون بگم خفه شو بیشعور تو نمیفهمی روح من انقدر نازک شد تا پاره شد جرواجر شد.دلم میخواد به دو نفر بگم برگردید سخت بهتون احتیاج دارم. دلم میخواد یه چیزی توم بچرخه. دلم میخواد ساعت ها بیکار روی تختم بی حرکت بمونم و فقط به کثافت فکر کنم. دلم لیدوکائین میخواد. دلم میخواد زمین باز بشه و من برم ته ته ته زمین و در زمین بسته بشه و من صدای بسته شدنش و بلند بشنوم و بعدش بگم اخیییییییییییییییییییییییی.

بعد که حالم بهتر شد بیام بیرون و یه نفر از پشت بقلم کنه و بگه دیگه نرو ته زمین. وقتی میری به شدت دلم برات تنگ میشه. بگه بیقرارت بودم وقتی نبودی و از بیقراری اون بدن من کرخت بشه.


نوشته شده توسط تو

اتوبوس

 

امروز تو اتوبوس یه زن رو هی هل میدادم. عصبیم کرده بود. تا اینجا حرصم داد اصلا حقش بود . اصلا کاش میگرفتم میزدمش. کاش موهاشو میکندم. زنه پهن بود. چاق نبودا ولی پهن بود. خودش و ول کرده بود وایساده بود. با او ...ون گندش وایساده بود اونجا. به خدا من اگه پهن بودم و ...ونم گنده بود هیچ وقت سواره اتوبوس نمیشدم.همه جا با تاکسی میرفتم. اصلا پیاده میرفتم. انقدر فشارش دادم که خودم خسته شدم ولی خالی نشدم. اه دختره گندبک. با اینکه بدم میومد تنش بهم میخورد ولی باز ترجیح میدادم فشارش بدم. زورمم نمیرسید به دخترهء پهن. اگه قرار بود تا آخرین ایسگاه با من باشه سکته کرده بودم. وقتیم که از اتوبوس پیاده شد بازم حرص خوردم.  حتی هنوزم دارم حرص میخورم...

 

پا نوشت: پیش خودتون نگید من دیوونسا!   

 نوشته شده توسط من

هیچ کس نمیداند

میخواهم با سرعتی بدوم که هرگز به کسی نرسم  

میخواهم با صدایی فریاد بزنم که کسی نشنود   

میخواهم با چشمانی نگاه کنم که چیزی را نبینم

میخواهم با غمی گریه کنم که کسی اشکم را نبیند     

و میخواهم طوری زندگی کنم که کسی نداند چگونه زندگی میکنم  

اینگونه تمام کارهایی را که دلم خواست انجام داده ام بدون آنکه کسی متوجه باشد  

  

نوشته شده توسط من

اندوه

یکی از دوستام با من خداحافظی نکرد و رفت انگلیس.من و در آغوش نگرفت و رفت.فقط یه کتاب برام گذاشت ورفت ومن از رفتنش انقدر ناراحت شدم انقدر ناراحت شدم انقدر ناراحت شدم که حتی گریه نکردم. فقط مبهوت شدم.و فقط به اون و لباسهای مشکیش و تختش که با کفش روش مینشستیم و ساعت های زیادی که فقط با هم سیگار میکشیدیم و گذر زمان رو نمیفهمیدم و به عمقش و به درکش و به............ فکر میکنم.

تو اندوهناکه. به شدت اندهناک.


نوشته شده توسط تو

فریاد

گاهی که میخوام فریاد بکشم با دهانی باز بدون صدا فریاد میزنم.

این طوری بدون اینکه کسی صدات و بشنوه تخلیه میشی.............

بی هوشی

بهترین حالتی که تا حالا توش قرار گرفتم حالت بیهوشی بوده . تو فقط تو بیهوشی میتونی خارج از زمان و مکان باشی. وای من عاشق زمانیم که دارم به هوش میام. کاش یه آمپول داشتم هر موقع که خسته بودم اونو به خودم میزدم. تمام خستگیه آدم در میاد . یه جوریه. انگار هم هستی هم نیستی. حتی رنگا هم تو بیهوشی فرق داره . رنگش مثل یه  اطاقه ۵۰ متریه که توش یه لامپ ۱۰۰ روشنه. وقتی هم که داری به هوش میای انگار دارن تورو از تو یه تونل دراز میارن بیرون. بعد از تو اون تونل میای بیرون حتی اگه شبم باشه فکر میکنی ۵ صبحه.بعد احساس میکنی سقفا بلند تر از همیشه هست.خیلی خوبه .خیلی.

 دلم میخواد بیهوش بشم.به هرکی اینو میگم میگه واا خدا نکنه ولی من میگم خدا کنه. خیلی خوبه تو در عین حال که هیچیو نمیفهمی یه چیزایی رو میفهمی که تو هوشیاری حسشون نمیکنی.  

 و این عالیییییییییه 

نوشته شده توسط من

لیدوکائین

وقتی صبح از خواب پا میشی انگار به روحت لیدوکائین زدی. همه چی به تخمته. حتی جسمتم حس نداره. این بی حسی که میاد سراغت اطرافیانت خل میشن. ولی تو برات فرقی نداره. تو اون حالت که هستی دوست نداری از جات تکون بخوری. بدترین اتفاق هم تکونت نمیده. فضای عجیبی. من که وقتی توشم به نظرم آرامش دارم. حتی دلت نمیخواد دست و پات و تکون بدی.(البته اگرم دلت بخواد نمیتونی چون کلاْ لیدوکائین و رو خودت خالی کردی).

حتی این بی حسی رو چهرت هم تاثیر میذاره.

بد نیست تجربه کنید.


نوشته شده توسط تو

کفش پاشنه بلند

تا حالا شده کسی و ببینی که ۳ روز قبل از کنسرت تصمیم بگیره که کفش پاشنه بلند بپوشه یا اینکه لاک صورتی بزنه؟ وااااااااای این موضوع انقدر روح منو مچاله کرده که حتی حاضر شدم خودم بلیط کنسرتمو کنسل کنم. من حتی دوست ندارم واسه ۲ ساعت بعدم برنامه ریزی کنم. وااای اون ذوق قبل از اتفاق دیوونم میکنه. . آخه یکی به اینا بگه بذار اون اتفاق لامذهب بیوفته اون موقع ذوق مرگ شو. اصلا شاید خوش نگذره.میدونم نمیتونید درک کنید این قضیه رو ولی دیوانه کنندس. 

 

نوشته شده توسط من

فصل وحشی تابستان و فصل آروم زمستان

دلم میخواد زودتر زمستون بیاد. خیلی با زمستون حال میکنم.

حداقلش اینه که آدم عرق نمیکنه. مردم پشت لباسشون شوره نمیزنه که بره رو اعصابت.

صبح که سوار اتوبوس میشی بری سر کار بوی تند و تیز عرق مردم باعث نمیشه مویرگهای دماغت پاره بشه.

زمستون خوبه چون وقتی برف میاد دلت حال میکنه.

مثل تابستون نیست که آفتاب حالت و بهم بزنه.

به نظرم برف خیلی اصالتش بیشتر از آفتابه.

سر و صدا هم نداره.

آروم میاد/ آروم هم میره.

(هرچند که اول پاییز میاد اما خوب من دلم خواست راجع به زمستون بنویسم. گفتم شاید خدا با این مطلب من اشتباه کنه یهو زمستون رو بیاره. البته پاییزم خوبه چون من تو همین ماه اولش که مهر باشه متولد شدم. این ماه مثل من خیلی خاص )

به نظر شما اینجوری نیست؟


نوشته شده توسط تو


 



عقده های رو ی اعصاب

الان همه چی رو اعصابمه. وقتی همه چی رو اعصابمه دیگه حتی سخت تر نفس میکشم.

این همکارم همش مزخرف میگه همش فیلم بازی میکنه. دلم میخواد خفش کنم. برای اینکه کمتر حرف بزنه همش تاییدش میکنم.

اصلاْ باورم نمیشه آدمها انقدر عقده هاشون رو فرا فکنی کنن.

خوب همه عقده دارن اما نباید برای شفای عقده ها آدم های دیگه رو فشار بدی.

باید آروم آروم تو خودت عقده هات و باز کنی و حلش کنی.اونجوری دیگه حتی صدای عقده هات رو کسی نمیشنوه.


نوشته شده توسط تو



پاک کردن چسبندگیها

بعضی وقتا روح آدم کش میاد بعضی وقتا روح آدم بالا پایین میشه بعضی  وقتا روح آدم جر میخوره بعضی وقتا اعصابتو روحت با هم قاطی میشه بعضی وقتا روحت میترکه بعضی وقتا تیکه تیکه میشه در مرحله اخر روحت چسبناک میشه اون وقته که دلت میخواد از چسبندگی های روحت بنویسی.............................

نوشته شده توسط تو


تا حالا شده به یه چیز چسبونک دست بزنی بعد اون چسبندگی عصبیت کنه. تصور کن یه لیوان چای شیرین بریزه رو شلوارت اون موقع تنها کاری که دلت میخواد انجام بدی اینه که شلوارتو در بیاری. ولی اگه یه چیزی بچسبه به روحت دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی.حتی اون چسبندگی و  با آب جوشم نمیتونی پاک کنی .تنها چیزی که شاید بتونه یه کم کمکت کنه نوشتنه.

پس مینویسم.....

نوشته شده توسط من

این وبلاگ توسط دو نفر نوشته میشود/من و تو.