چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

تو بیا

هر روز صبح اشکم میغلتد روی گونه ام، 

وقتی که نیستی... 

 

نوشته شده توسط تو

و این همشه

آدم خودش را میبازد لای بازوی تو... 

 

نوشته شده توسط تو

حتی یادم هم نمی آید...

کجا بود که بی تو گریه کردم...؟ 

 

نوشته شده توسط تو

من باز شدم به طرف پایین

به نظرم خیلی از موقعیت هایی که توش قرار میگیریم اسفناکن.این موقعیت ها با یه دلشوره و تهوع همراه هست...

حتی اگر...

من زندگیم را دوست میدارم...


نوشته شده توسط تو

شعر از محمود اکرامی

مرا با خویش خواهد برد طوفانی که در راهست/ شب یلدایی سر در گریبانی که در راهست/ و شاید یخ ببندد خون گرمم سال‌های سال/ میان مویرگ‌ها از زمستانی که در راهست/ بهار است و هوا ابری و با خود می‌برد فردا/ تمام کوه را سیل خروشانی که در راهست/ من اما در به در دنبال چشم خویش خواهم گشت/ برای گریه در شام غریبانی که در راهست/مرا که مالک جا پای خود هم نیستم دیگر/ مترسانید از هر برف و بارانی که در راهست...



نوشته شده توسط تو


یه گشتن بی فایده ی عجیب

واقعا من دارم دنبال چی میگردم وقتی که میدونم وجود نداره و نمیشه...


نوشته شده توسط تو

من از این نا امیدی ها خسته ام

خیلی حس بد و تلخ و سرگیجه آور و کلافه کننده و سردیه که هر روز به چیزی فک کنی که حالا حالا ها قرار نیست اتفاق بیفته...




نوشته شده توسط تو

و ناخوداگاه جلوی اونا گریم میگیره

من از آدم گُندِها میترسم

از آدم بزرگا

از اونایی که همه میشناسنشون

از اونایی که همه یه حساب دیگه روشون باز میکنن

از اونایی که هر کسی به خودش اجازه نمیده باهاشون حرف بزنه

از اونایی که خیلییییییییی باید حساب کتاب کنید تا باهاشون 4 تا کلمه حرف بزنید

از اون گنده هایی که کم میخندن

از اون بزرگایی که اصلا گریه نمیکنن

از اونایی که پیش خودشونم توی تنهایی جذبه دارن

من از اونا میترسم

من نمیدونم چرا جلوی اینا گریم میگیره; از ترسمه یا از شدت غمگین شدنمه؟

اصلا چرا من وقتی با اینا مواجه میشم یه حس ترس همراه با غم وحشتناک میاد سراغم...؟

خون

من و شبهای کلافگی که حتی نمیبارند...


نوشته شده توسط تو

اینو هر روز تا آخر زمستون گوش کنید

روح بزرگوار من دلگیرم از حجاب تو 

شکل کدوم حقیقته چهره بی نقاب تو... 

 

نوشته شده توسط تو

این طوری خیلی اندوهناک میشید...

به هیچ کس اجازه ندید درونتون رو غارت کنه...


نوشته شده توسط تو

حالا این بچه ای که میگم نرخریه واسه خودش


بعضی از این مادرا هم هستن که ادای روشنفکرا رو در میارن، همش هم میخوان نشون بدن که با بچه هاشون صمیمی هستن و دوست بچه هاشون

اینا از اونایین که ولشون کنید میان واسه پسراشون کف دستیم میزنن که خدایی نکرده پسراشون به یه راه دشوار کشیده نشن، با دختراشون میرن کافی شاپ و بعضی وقتا روی تختش بغلش میخوابن

کی میشه من دیگه از این صحنه ها نبینم...؟


نوشته شده توسط تو

آخه...

بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بیخیال قلبی که این همه تنها مونده...


نوشته شده توسط تو

این درسته


آدم کم کم عادت می کنه که انتظار اتفاق خاصی رو از روزای خاص نداشته باشه...


نوشته شده توسط تو

چرا درست نمیشم؟

من یک اشتباه بزرگم،یک خطای گنده...


نوشته شده توسط تو

لطفا توقع نداشته باشید

ما برای خوشحال کردن همدیگه به این دنیا نیومدیم

البته که وظیفه ناراحت کردن همیدگه هم به عهدمون نیست

فک کنم ما اومدیم که از کنار هم فقط عبور کنیم...


نوشته شده توسط تو

هوممم؟

آدم لزوما" از مادرش متولد نمیشه

امکان داره آدم از همسرش،دوست پسرش،دوست دوخترش یا حتا یه رهگذر متولد بشه

شاید الان مسخره کنید اما قطعا یه روزی میفهمید چی گفتم...


نوشته شده توسط تو



اما سرد نیست

دست های قوی تو و روح لرزان من...


نوشته شده توسط تو

نه من و نه هیچ کس ورقی اضافه نکرد

آن شب تمام ورق های آن دفتر تمام شده بود و من چقدر هنوز هم دلم ورق میخواست...


نوشته شده توسط تو