چند روزیست حرفهایم در گلویم گیر کرده
و من باز هم گیر کرده ام که چرا نمیتوانم بگویم آن دونفر در آسانسور بدون اینکه حرفی بزنند چقدر مرا خراش داده اند
که چرا نمیتوانم بگویم آنها که مرا دوره کرده بودند چقدر خاطر مرا آزردند
که چرا نمیتوانم بگویم آن خانم که فقط دستش را آرام به پشت من زد و مرا صدا کرد چقدر تحملش برای من سخت بود
که چرا نمیتوانم بگویم دوباره مثل گذشته بین آدمها احساس خفگی میکنم
که چرا نمیتوانم بگویم چند روزیست بغضم دم دستم است و من از اشک سیر نمیشوم بلکه فقط خسته میشوم
که چرا نمیتوانم بگویم آن دختر وقتی جلوی آینه خط لب میکشید انگار داشت با یک خنجر روی من خط میکشید
که چرا نمیتوانم بگویم این روزها از آن روزهاست که حتی بستن دگمه های مانتویم مرا اندوهناک و اندوهناک تر میکند...
نوشته شده توسط تو
به آدما اجازه نده با رفتارشون شان وجودتو پایین بیارن...
نوشته شده توسط تو