مادر...
این سلاطین دلواپسی های رنگارنگ...
هه هه هه...خندیدم...چه شوخی مضحکی...
نوشته شده توسط تو
اگر بدانی...
تو اگر بدانی...
تو اگر بدانی با فریادهایی که امشب سر دادم چگونه تمام گلویم بوی خون گرفته،
تمام گلویم را بوسه باران میکنی...
نوشته شده توسط تو
چقدر سخت رفتم و چقدر سخت تر برگشتم.انگار تکه ای از روحم چسبید آنجا و با من برنگشت.
لطفا در آن دورها مواظب تکه روحم که به شما چسبید و با من نیامد باشید...
پی نوشت:اَه... چقدر توی این شهر با همه غریبه هستم...
نوشته شده توسط تو
من معمولا دلم برای کسی نمیسوزه...خیلیم حوصله دلسوزی ندارم...
اصلا هم برام مهم نیست که تو اون سر دنیا چندین نفر ناجوانمرادانه کشته شن یا تو همین نزدیکیا توی همین کشور...همین همسایه دیوار به دیوارمون داره توی سختی و بدبختی جون میده...
من فقط گاهی دلم برای اون قورباغه که توی کودکیم زیر پام له کردم میسوزه...
نوشته شده توسط تو