مرا با خویش خواهد برد طوفانی که در راهست/ شب یلدایی سر در گریبانی که در راهست/ و شاید یخ ببندد خون گرمم سالهای سال/ میان مویرگها از زمستانی که در راهست/ بهار است و هوا ابری و با خود میبرد فردا/ تمام کوه را سیل خروشانی که در راهست/ من اما در به در دنبال چشم خویش خواهم گشت/ برای گریه در شام غریبانی که در راهست/مرا که مالک جا پای خود هم نیستم دیگر/ مترسانید از هر برف و بارانی که در راهست...
نوشته شده توسط تو
واقعا من دارم دنبال چی میگردم وقتی که میدونم وجود نداره و نمیشه...
نوشته شده توسط تو
خیلی حس بد و تلخ و سرگیجه آور و کلافه کننده و سردیه که هر روز به چیزی فک کنی که حالا حالا ها قرار نیست اتفاق بیفته...
نوشته شده توسط تو
من از آدم گُندِها میترسم
از آدم بزرگا
از اونایی که همه میشناسنشون
از اونایی که همه یه حساب دیگه روشون باز میکنن
از اونایی که هر کسی به خودش اجازه نمیده باهاشون حرف بزنه
از اونایی که خیلییییییییی باید حساب کتاب کنید تا باهاشون 4 تا کلمه حرف بزنید
از اون گنده هایی که کم میخندن
از اون بزرگایی که اصلا گریه نمیکنن
از اونایی که پیش خودشونم توی تنهایی جذبه دارن
من از اونا میترسم
من نمیدونم چرا جلوی اینا گریم میگیره; از ترسمه یا از شدت غمگین شدنمه؟
اصلا چرا من وقتی با اینا مواجه میشم یه حس ترس همراه با غم وحشتناک میاد سراغم...؟
روح بزرگوار من دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته چهره بی نقاب تو...
نوشته شده توسط تو