چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

پشت تپه، میان کاج ها باید محو شد

ذهن انسان ناشناخته های زیادی دارد.

ممکن است آدم در ذهنش فکر کند همیشه چند نفر هستند که تعقیبش میکنند. کسانی که از تمام احوال آدم خبر دارند و این خیلی وحشتناک است که تنهایی تفکر را از آدم سلب کنند. این یک نیاز است.

انسان اگر نتواند فکرش را برای خودش مجرد داشته باشد و همه ابعاد فکرش عیان شود دیگر انسان نیست و زندگی هم برایش امکان پذیر نخواهد بود...


نوشته شده توسط تو

نظرات 9 + ارسال نظر
آغازی دیگر جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://start2.blogsky.com

خیلی موافقم

دقیقا چقدر...؟

کوریون شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:39 ق.ظ http://chorion.blogsky.com/

دردسری که گفتی رو دارم حس می کنم این روزا ..

وحشتناکه کوریون...

عابر شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ http://photonote.blogsky.com

بخش عمده ای از عمر چنین انسانی تو فرار میگذره...

نه یه چی دیگست...

عابر شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ http://photonote.blogsky.com

سالی یه بار حست میاد به وبلاگ خواننده هات سر بزنی نه :)
عکس بهت تقدیمیدم بیا ببین

باشه...مرسی.

شب پره شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ

«انسان تنها موجودی است که نمی خواهد آن چه هست٬باشد»و گر چه این شعار اگزیستانسیالیستی٬روشن است٬اما از طرفی انسان تنها موجودی است که می خواهد آن چه را که نیست بشناسد.تنها انسان است که می تواند نیستی را وارد هستی کند.نیستی نبود بود هستی است.زیرا هستی یک نیستی بزرگ در قیاس با هستی خود و یک هستی ناچیز در قیاس باهستی نیستی است. و از این روست که ناشناخته ها اقلیم وسیعی از سرزمین شناخت را اشغال کرده اند.
«از آن بخش از وجودت که خودت نمی شناسی اش دست بر ندار»آن بخش از وجودت را که هست و هست٬ را سوراخ کن تا آن بخش از وجودت که هست ولی نیست به آن بخش از وجودت که هست و هست سر ریز شود.هستی تو باید تکه های نیستی ات را گاز بزند...تو همواره نیستی...و برای فرار از این نیستی باید هر چه بیشتر این نیستی را داخل هستی ات کنی تا نگذار ی که نیستی هستی تو را ببلعد...«بشو آن چه هستی»مغزت را بگذار درون دیگ نیستی تا بجوشد...نیستی ات را بخور...بشو آن چه نیستی...آن وقت تو دیگر تنهایی...

کمپوت شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ http://WWW.GHOTIKOMPOT.BLOGFA.COM

فکر کردن یه چیزه که همه کم و بیش انجامش میدن...

من ترسم از نتوانستن طی کردن فاصله عقل با کلامه...
میفهمی ؟
نتونی فکرت رو به حرف تبدیل کنی زجر آوره...مث بچه ای که درد داره و نمیتونه بگه چشه...

اوهوم میفهمم...

پ.نون شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ http://babune.blogsky.com

اول شناخته‌های ذهن آدمو بشمر ببین به دو میرسی. ذهن آدم کلا ناشناسه حتی برای خود آدم.

اون کابوسی رو که مجسم کردی مرضه، یه مرض خطرناک. فیلم ذهن زیبا بر همین اساس ساخته شده تقریبا.

خودت مرض... :)

مداد گلی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

من یکی دارم که همیشه دنبالم است. حتی توی خواندن و نوشتن و عکس دیدنم هم سرک می کشد. اما با شعور تر از آن حرف هاست که فکر می کردم. نه خبری می دهد و نه نظری. فقز یک وقت هایی مانع کار هایی می شود که دوست ندارم.

لابد الان باید بگم خوبه...

حسین یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ http://ho3yn.ir

واقعاً همینطوره ...
مثل من تو این روزا

همه اینجورین گویا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد