چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

چسبندگی های روح ما

تمام چسبندگی هایمان از همان شب تابستانی سگی شروع شد

در این هوای نفسِ بارانی ش ه و ت برانید

هوای نَفس امشب بارانیست...


نوشته شده توسط تو


نظرات 10 + ارسال نظر
شهروم چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:03 ق.ظ http://shahroom.com

باران
فقط همین جایی از قصه که من ایستاده ام می بارد
دو قدم این طرف تر
دو قدم آن طرف تر
همیشه آفتاب است!

(شهرام)

نه کلاً همه جاش همینه...

میس پینک چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ق.ظ http://MisspInk.blogfa.com

هوم.. دلم واسه این جا تنگ شده بود

نه تو.. هوای بارونی اونم واسه امشب! نه!

هوای بارونی نفس فرق میکنه...

محسن چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ http://www.lalik.blogfa.com

نمی دانی چه شب هایی سحر کردم
بی آنکه بامن مهربان باشند با من چشم های من

هان...؟

محمد چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ق.ظ http://artoftrevel.blogsky.com

حتی این پستت هم منو زد...

اینجا کلا محل زد و خرده...

آهو چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ http://lady-in-red.ir/

چرا...؟

شب پره چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

همیشه همین طور بود‍،ولی همیشه،همیشه همین طور نیست...یا با هم قدم می زدیم،یا به تنهایی،روی دیوار چین.خوب که یادم نیست،اسمش چه بود؟ماری؟چه فرقی می کند!اصلآ چه اهمیتی دارد که ماری فردا که من نخواهم بود در زیر نور آفتاب و روی ساحل نرم عطر لبانش را تقدیم چه کسی خواهد کرد؟و یا طعم بدنش که مزه ی شور شن های ساحل را به خود گرفته
کام چه کسی را شیرین خواهد کرد؟قلب من برای خودم می تپد...همیشه همین طور بود، برای خودم...
دون ژوان را هم خوب می فهمم...فاتح بزرگ قلب ها...شاید در آخرین لحظه به هر زنی که فتحش کرده بود،این را می گفته است:یک نفر از شما من را راضی نمی کند،من همه ی شما را می خواهم...اما دون ژوان در پی خواهش های تن نبود و همه ی عظمت او در همین است.اگر می گفت من همه ی زنان را می خواهم به این معنی بود که من همه ی فریب را می خواهم.او فریب مطلق را می خواست.اگر اغوا قدرت زنان بود،قدرت دون ژوان اغوا کردن اغوا بود...همیشه همین طور بوده است.اصلآ کجا بودم؟روی دیوار چین!اسمش چه بود؟ماری؟چه فرقی می کند...جهان پر است از ماری...بگذار آخرش را بگویم.همه ی ماجرا همین است و همیشه همین طور خواهد ماند...آخرش این است:او مرا در بازوانش می گرفت و من با نخی لبانش را تکان می دادم...















مدادگلی جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:24 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

امروز صبح ش از انهایی بود که باید بلند شی و لباس بپوشی و بروی سیر و سبزه بخری برای عید.
اگر که هنوز عیدی هم برایم مانده باشد.

خداییش هیچ روزی صبحش اینججوری نیست...

سیاوش پاکسرشت شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://mr.pakseresht.info

هوای نفس آلوده نیست؟

نه آقا خیالت راحت...

عابر شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ http://photonote.blogsky.com

یا فصل، فصل تو ا، یا خیلی کتاب خوندنات زیاد شده یا این روزا داری اندازه صد سال بزرگ میشی
بهتر بگم
پیر میشی

قبلنا بین 10 تا نوشتت سه تاشو میشد معمولی دید
این روزا کلمه هات دقیقا سرجای خودشونن
تو همه نوشته هات

خوشحالم که تو رو میخونم

...

فرشاد یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ب.ظ http://tir-khaneh.blogsky.com/

پستت دو نفره...

نه لزوماً...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد