شب پره
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ
همیشه همین طور بود،ولی همیشه،همیشه همین طور نیست...یا با هم قدم می زدیم،یا به تنهایی،روی دیوار چین.خوب که یادم نیست،اسمش چه بود؟ماری؟چه فرقی می کند!اصلآ چه اهمیتی دارد که ماری فردا که من نخواهم بود در زیر نور آفتاب و روی ساحل نرم عطر لبانش را تقدیم چه کسی خواهد کرد؟و یا طعم بدنش که مزه ی شور شن های ساحل را به خود گرفته کام چه کسی را شیرین خواهد کرد؟قلب من برای خودم می تپد...همیشه همین طور بود، برای خودم... دون ژوان را هم خوب می فهمم...فاتح بزرگ قلب ها...شاید در آخرین لحظه به هر زنی که فتحش کرده بود،این را می گفته است:یک نفر از شما من را راضی نمی کند،من همه ی شما را می خواهم...اما دون ژوان در پی خواهش های تن نبود و همه ی عظمت او در همین است.اگر می گفت من همه ی زنان را می خواهم به این معنی بود که من همه ی فریب را می خواهم.او فریب مطلق را می خواست.اگر اغوا قدرت زنان بود،قدرت دون ژوان اغوا کردن اغوا بود...همیشه همین طور بوده است.اصلآ کجا بودم؟روی دیوار چین!اسمش چه بود؟ماری؟چه فرقی می کند...جهان پر است از ماری...بگذار آخرش را بگویم.همه ی ماجرا همین است و همیشه همین طور خواهد ماند...آخرش این است:او مرا در بازوانش می گرفت و من با نخی لبانش را تکان می دادم...
باران
فقط همین جایی از قصه که من ایستاده ام می بارد
دو قدم این طرف تر
دو قدم آن طرف تر
همیشه آفتاب است!
(شهرام)
نه کلاً همه جاش همینه...
هوم.. دلم واسه این جا تنگ شده بود
نه تو.. هوای بارونی اونم واسه امشب! نه!
هوای بارونی نفس فرق میکنه...
نمی دانی چه شب هایی سحر کردم
بی آنکه بامن مهربان باشند با من چشم های من
هان...؟
حتی این پستت هم منو زد...
اینجا کلا محل زد و خرده...
چرا...؟
همیشه همین طور بود،ولی همیشه،همیشه همین طور نیست...یا با هم قدم می زدیم،یا به تنهایی،روی دیوار چین.خوب که یادم نیست،اسمش چه بود؟ماری؟چه فرقی می کند!اصلآ چه اهمیتی دارد که ماری فردا که من نخواهم بود در زیر نور آفتاب و روی ساحل نرم عطر لبانش را تقدیم چه کسی خواهد کرد؟و یا طعم بدنش که مزه ی شور شن های ساحل را به خود گرفته
کام چه کسی را شیرین خواهد کرد؟قلب من برای خودم می تپد...همیشه همین طور بود، برای خودم...
دون ژوان را هم خوب می فهمم...فاتح بزرگ قلب ها...شاید در آخرین لحظه به هر زنی که فتحش کرده بود،این را می گفته است:یک نفر از شما من را راضی نمی کند،من همه ی شما را می خواهم...اما دون ژوان در پی خواهش های تن نبود و همه ی عظمت او در همین است.اگر می گفت من همه ی زنان را می خواهم به این معنی بود که من همه ی فریب را می خواهم.او فریب مطلق را می خواست.اگر اغوا قدرت زنان بود،قدرت دون ژوان اغوا کردن اغوا بود...همیشه همین طور بوده است.اصلآ کجا بودم؟روی دیوار چین!اسمش چه بود؟ماری؟چه فرقی می کند...جهان پر است از ماری...بگذار آخرش را بگویم.همه ی ماجرا همین است و همیشه همین طور خواهد ماند...آخرش این است:او مرا در بازوانش می گرفت و من با نخی لبانش را تکان می دادم...
امروز صبح ش از انهایی بود که باید بلند شی و لباس بپوشی و بروی سیر و سبزه بخری برای عید.
اگر که هنوز عیدی هم برایم مانده باشد.
خداییش هیچ روزی صبحش اینججوری نیست...
هوای نفس آلوده نیست؟
نه آقا خیالت راحت...
یا فصل، فصل تو ا، یا خیلی کتاب خوندنات زیاد شده یا این روزا داری اندازه صد سال بزرگ میشی
بهتر بگم
پیر میشی
قبلنا بین 10 تا نوشتت سه تاشو میشد معمولی دید
این روزا کلمه هات دقیقا سرجای خودشونن
تو همه نوشته هات
خوشحالم که تو رو میخونم
...
پستت دو نفره...
نه لزوماً...