اگر سکوت کرده ام به روی زندگی، به پای خوب بودنم نگذار
روزگار با ضربه هایش مرا لال کرد.
فقط گه گداری لبخند میزنم که بداند هنوز هم مقاومم برای ضربه هایش.
نوشته شده توسط من
لایه های پوستم از درون باز میشود،بی مهابا فریاد میزنم و با فشار فریادهایم تمام عقده هایم مثل کرم از تناسلی ترین آلت بدنم بیرون میریزد، تمام کرمها شکمهایشان بر آمده...باردارند انگار... شکمهایشان را میشکافم از وسط و تمام تخمها را با ولع میبلعم. آه... هر چه نگاه میکنم تمامم شده سیاه چاله...سیاه چاله هایم خود نمایی میکنند....انحناهای روحم زاویه دار شده، شکسته.تمام روحم بین خطوط زاویه دار محبوس شده است....تمام شکست هایم را ساز کوبه ای کردم.باید با روحم بنوازم، با صدای بلند مینوازم...ساز کوبه ای را میشکنم.تمام احساساتم قطع نخاع شده است.میسوزانم خود را...بدون اینکه خاکسترم را در باد رها کنم.حتی از خاکسترهایم هم کرم های عقده باردار خواهند شد!
صدای لالایی مادر نمی آید....
نوشته شده توسط تو
میخواهم بروم از من
خودم را از خودم پنهان کنم
باید با خود وداع کنم
این روزها زیادی به خود دچار شدم
نوشته شده توسط من
این همه آدم تو زندگیشون یه عالمه فهمیدن و فقط سکوت کردن...زندگی کی میخواد حق السکوت این همه فهمیدن ولی سکوت کردن رو بپردازه...؟؟؟
نوشته شده توسط تو
ترجیح میدهم با فرمان دل خودم به جهنم بروم تا به فرمان دل او به بهشت ...
نوشته شده توسط من
نه کسی در رویای من است نه من در رویای کسی...
مردم از بی رویایی...
چرا هیچ کسی به من نمیگوید سالها دوستت داشتم ولی هرگز نگفتم...
پی نوشت:چقدر الان که این پست رو مینویسم از خودم بدم میاد...
این پست با رنگ سفید نوشته شده... بس که ازش متنفرم و بس که حالم رو بهم میزنه دلم نمیخواست سریع خونده بشه...
نوشته شده توسط تو
ذیگر باید رفتی در کار نیست
باید ماند
باید کودکانه دل به این دنیا بست
نوشته شده توسط من
وقتی که تحقیر میشویم تمام روزنه های بدنمون هم بی صدا گریه میکنند و اشک میریزن و ما چه جاهلانه احساس میکنیم که عرق کردیم.
نوشته شده توسط تو
بن بستها را تنها تا انتها رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم و بازگشتم...
رفتم...و این بار خودم هم بن بست شدم...
پینوشت:بدک نیست همدیگرو ببینیم شاید اونجا ما هم کمی از خفا در اومدیم و شناسایی شدیم...
اگه پایه هستید برید پیش حسین رها (قمار باز) و اعلام آمادگی کنید و پیشنهاد بدین قرارمون کجا باشه بهتره...
نوشته شده توسط تو
هر روز صبح مردک به این امید از خواب بیدار میشد که در تاکسی با پهلویش بازوان زنی را نوازش کند و هر شب با خیال آن زن که شاید اصلا صورتش را هم ندیده بود به خواب میرفت.
نوشته شده توسط من
از تکنولوژی میترسم...
احساس میکنم تکنولوژی دستهای مرا بسته و گلویم را میفشارد...
وحشتی که از تکنولوژی دارم باعث شده کندتر حرکت کنم...خیلی کند و آهسته...
انگار تکنولوژی عزراییل زندگی من است...
کاش میشد در سنتی بودن لم داد و زندگی کرد...با طیب خاطر...بدون هیچ اضطرابی...
نوشته شده توسط تو
همیشه نباید نخ داد...
بعضی وقتا باید نخ گرفت...
لطفا اگه از کسی خوشتون اومد هول نشید یهو کلافتون رو باز کنید...
نوشته شده توسط تو
اگر دست من بود روزی به اقیانوس آرام میرفتم و قسمتی از آرامشش را برای خودم بر میداشتم و آن را نا آرام میکردم که دیگر آنگونه لش وار خودش را در تکه ای از زمین ما ولو نکند .
نوشته شده توسط من
نمیدانم نوشته هایم مرا مینویسند یا من آنها را
اما هرچه هست آنها مرا از هر کسی بهتر میشناسند!
نوشته شده توسط من
قطره ی باران صورتش را به پنجره ی اطاقم چسبانده و مرا تماشا میکند که چگونه میبارم
نوشته شده توسط من
هامون(جلسه پوست کنی) و بهروز (یاوه های شب حوصله) هم رفتند...
و چقدر بی صدا.....
و بعد از رفتنشون هیچ بارونی نبارید انگار...
نوشته شده توسط تو
وقتی زیراب یکی و میزنن دقیقا کجاشو میزنن؟
الهام گرفته از اراجیف آلن
یاد بود نوشت: جای دون ژوان خالی که بیاد یه کامنت جانانه بذاره واسه این پست.
نوشته شده توسط من