تو واسه هیچ کس مهم نیستی...این رو مطمئن باش.من به تمام شرافت نداشتم قسم میخورم که این یه حقیقته...و اتفاقا این خیلی حقیقت روشن و واضحیه,بیخودیم دست و پا نزن چون تو اصلا راجع بهش اختیاری نداری و هرگز نمیتونی این شرایط رو عوض کنی یا آدما رو توی روابطت کنترل کنی... و به نظر من, تو گاهی واسه خودت هم مهم نیستی,گاهی خودت هم خودت رو ول میکنی. اینجا وقتیه که همه چیزات رو از دست دادی و هیچی واسه از دست دادن نداری. اما اینجا دیگه مربوط به خودته و اختیارش رو داری که تغییرش بدی هر چند که بازم به نظرم 60 درصدش به اختیار تو و ما بقی به شرایطت بستگی داره.البته این آخرش با اولش چندان فرقی هم نداره چون در نهایت تو واسه هیچ کس مهم نیستی...
نوشته شده توسط تو
خسته شدم،
یکی بیاد من رو از توی خودم بکشه بیرون...
نوشته شده توسط تو
گفت عاشقتم...
گفتم خففففففه شو بابا...
نه اینکه از عشق بدم بیاد یا اینکه حس کنم دروغ گفته...نه اصلا اینجوری نبود.فقط از لحن گفتنش بدم اومد...
نوشته شده توسط تو
قربونت برم؛ تو سوهان روح من نشو نمیخواد از قم واسم سوهان سوغاتی بیاری...
نوشته شده توسط تو
من قواعد بازی رو بلدم اما حوصله بازی کردن ندارم،بعضی وقتا هم درگیر میشم و مجبور میشم بازی کنم،اما اونا زیر و رو میکشن...پیش خودم میگم لامصبا وقتی انقدر عزیز بودید که بازی رو باهاتون شروع کردم حداقل زیر و رو نکشید...اما نمیتونن انگار!!!.اون موقع هست که من یه کاری میکنم اونا احساس کنن من شکست خوردم و باختم...و وقتی مطمئن میشن که من رو شکست دادن ودارن طعم شیرین پیروزی رو تو دهنشون مزه مزه میکنن من یهو خودم رو میکشم بیرون و دیگه برای دست دوم باهاشون شروع نمیکنم،حالا هر چقدر هم که عزیز باشن...
پینوشت:چه حالی میده که فقط از دور به بازی آدما نگاه میکنم و چایم رو با خیال راحت میخورم و سیگارم رو میکشم...
دوباره پینوشت:چه خوبه که من از دود سیگار و سرطان ریه بمیرم نه از رکبی که آدما تو بازیاشون بهم میخواستن بزنن...
دوباره تر پیونشت: چه خوبتر که من سیگارم رو ترک نمیکنم اما ادما رو ترک میکنم...
نوشته شده توسط تو
حرفهای ماسیده
بغضهای در گلو یخ زده
افکار لال شده در ذهن
قلبهای به تپش درآمده
و دلهایی که از یخ زدن و ماسیدن و تپیدن وجودش به شور افتاده
و جسمی که نمیداند برای آرام کردن قلب و گرم کردن گلو و به سخن درآوردن ذهن دست به دامان چه باشد یا که ....؟
و کمی آنطرف تر حرفهایی که میسوزاند دیگری را از شدت گرما و گلویی که همچو رودخانه ای روان است و قلبی که در کمال آرامش در حال تپیدن است
و جسمی که نمیداند این آرامش قلب و بلبل زبانیه فکر و گلوی روان از دست به دامان شدن که است یا چه...؟
نوشته شده توسط من
تمام دخترا یکی از این دو تا توهم رو دارن:یا توهم دارن که خیلی خاص هستن...یا توهم دارن که یکی میخواد بر علیهشون توطئه کنه...که اگه بتونن از این دو تا توهم بیان بیرون به اون رسالت اصلی زندگیشون میرسن که تمام هنر یه دختر اینه که دل پسرا رو ببره...
لطفا به جای توهم زدن دلبری کنید...
نوشته شده توسط تو
بعضی وقتا بعضی آدما با بعضی کاراشون یه کاری میکنن که آدمارو و از انجام بعضی کاراشون در مقابل بعضی ها در بعضی مواقع پشیمون میکنن.
نوشته شده توسط من
به قدری تشنه امنیت هستم که وقتی پدر آن دیگری بهش زنگ میزنه من با شنیدن صداش احساس امنیت میکنم...
پدر چرا هرگز به من امنیت ندادی که امروز به دنبال امنیت در صدای پدر آن دیگری باشم...؟؟؟
چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...؟
آها...گویا سختت بوده...
پدر به تلافی تمام امنیت های نداده ات هرگز دستت را نخواهم بوسید....!
پی نوشت:پدر... تمامم زیر بار زندگی خم شد بس که تنهایم گذاشتی...
نوشته شده توسط تو
اشکهایم قیمتیست...بسیار ارزشمند است...اگر بدانید چه دردهایی پشت اشکهای نابم هست از وسط نصف خواهید شد...
این گوهرهای اشک را برای کسی خواهم ریخت که گوهر شناس باشد...
پی نوشت:من نمیدونم چرا همه توهم دارن که گوهر شناسن...
نوشته شده توسط تو
مادر...
این سلاطین دلواپسی های رنگارنگ...
هه هه هه...خندیدم...چه شوخی مضحکی...
نوشته شده توسط تو
اگر بدانی...
تو اگر بدانی...
تو اگر بدانی با فریادهایی که امشب سر دادم چگونه تمام گلویم بوی خون گرفته،
تمام گلویم را بوسه باران میکنی...
نوشته شده توسط تو
چقدر سخت رفتم و چقدر سخت تر برگشتم.انگار تکه ای از روحم چسبید آنجا و با من برنگشت.
لطفا در آن دورها مواظب تکه روحم که به شما چسبید و با من نیامد باشید...
پی نوشت:اَه... چقدر توی این شهر با همه غریبه هستم...
نوشته شده توسط تو
من معمولا دلم برای کسی نمیسوزه...خیلیم حوصله دلسوزی ندارم...
اصلا هم برام مهم نیست که تو اون سر دنیا چندین نفر ناجوانمرادانه کشته شن یا تو همین نزدیکیا توی همین کشور...همین همسایه دیوار به دیوارمون داره توی سختی و بدبختی جون میده...
من فقط گاهی دلم برای اون قورباغه که توی کودکیم زیر پام له کردم میسوزه...
نوشته شده توسط تو
میخواهم کمی در کوچه پس کوچه های ذهنم با خدایم قدم بزنم
شاید با هم به تفاهم برسیم
نوشته شده توسط من
گیرم که تمام زندگیمان هم سیاه باشد...
گیرم که تمام دیوار اتاقمان را سیاه کنیم...
گیرم که انزوا پیشه کنیم...
گیرم که سکوت کنیم...
گیرم که تمام پرده های اتاقمان را بکشیم...
گیرم که داخل چاه باشیم...ته ته ته چاه...
گیرم که دیوار بکشیم دور خود...
گیرم که تمام پنجره ها را کور کنیم...
با هجوم خورشید در پس اینها چه میکنیم...
این حقیقت را که هر روز خورشید طلوع خواهد کرد را چطور انکار خواهیم کرد...؟
چقدر از این حقیقت آفتابی منزجرم...
نوشته شده توسط تو
دهانت را تقدیم من کن...
قصد دارم دهانت را پاره کنم...
میخواهم وقتی که پاره اش میکنم خون بر صورتم بپاشد ...
و تو زیر دست من فقط نگاه کنی... طعم خون را در دهانت به همراه یک سوزش عمیق حس کنی ... و کیف کنیو کیف کنی و کیف کنی...
لبهای خشکت را جر دادن چه لذتی دارد...
نوشته شده توسط تو